تازه فارغ التحصيل شده بودم و بعنوان دندانپزشك در يك كلينيك دولتى تازه تأسيس مشغول به کار بودم. تازه تأسيس نه به معنى نوساز بلكه به اين معنى كه يك سازمانى دلش خواسته بود براى راحتى پرسنلش كلينيك دندانپزشكى راه بندازد و نشسته بودند دور هم و گفته بودند، فضاى خالى بغل تعاونى سازمان جون میده واسه كلينيك دندونپزشکی و اینجوری بود که دو تا يونيت فىالفور خريدارى شده بود و كلينيك راهاندازى ساختمان كاملاً قديمى بود و از لحاظ جغرافيايی در مركز شهر تهران قرار داشت. بوى رنگ و مصالح ساختمانى، ردپاى گچى روى پلهها و سر و صداهاى طبقه پايين خبر از بازسازى و “كارگران مشغول كارند” میداد. طبق روال هر بنایی سوسكها بدليل تخريب موطن آبا و اجداديشون در حال مهاجرت به طبقه بالا بودند. به طور غريزى آنقدر كمالات داشتند كه بفهمند در مرز شمالى سرزمينشون (كلينيك) اوضاع بهتر از جنوب (پى ساختمان ) هست. گاهگداری يكيشون كه احتمالاً مادرش در كودكى زيادى قربون صدقهی دست و پاى بلوريش رفته بود، با اعتماد به نفس خودش را به من و دستيارم نشان میداد، به همین خاطر برای در امان بودن از دست آنها کیفم را روی میز نمیگذاشتم و کنار روپوش سفیدم آویزان میکردم. آن زمان خبرى از اسكرابهاى رنگارنگ با طرحهاى خاص و طراحى شده فقط براى فلان كلينيك و دكتر نبود، آخر آپشن اين بود كه روپوش سفيد به جاى يك چاك در پشت، دو تا در بغل داشته باشد يا دكمههاش مخفى باشد، البته از حق نگذريم گزینههای يقه انگليسى و گرد هم پيشتر وارد صنعت روپوش پزشكى شده بود. آن موقع رابطه دندانپزشك و روپوش سفيد مثل رابطه تفنگ و سرباز بود همونقدر اقتدار میداد و همونقدر ناموسى بود.
يادم مياد تو كلينيكهاى شلوغ براى قاطى نشدن روپوشها، بعضىها روپوششون رو علامت میگذاشتند. بعضىها هم وقتى سايزها و مدلها يكى بود از هوششون براى تشخيص مالك روپوش استفاده مىكردند.
خوبی نگاه از حال به گذشته این هست که همه آدمها را يک جورايی مشمول صفت “ساده زيست” میكند. در هر صورت اون روز من رخت حرفهاى بر تن، در حالیکه داشتم براى بيمارم طرح درمانش رو شرح میدادم تصميم گرفتم براى تأثيرپذيرى بيشتر حرفهام (كاملاً بى ربط به قضيهى زبان بدن و اين داستانها خودم فكر میكردم اين ژست دكترهاى كهنه كاره) يا شايد هم از روى بىحوصلگى بخاطر توضيحات تكرارى تصميم گرفتم دستم رو توی جيب روپوش سفيدم كنم كه انگشتام يكى از اون سوسكهاى مهاجر كنجكاو را لمس كرد و كاملاً غير ارادى به بيرون پرتش كردم. دستيارم رنگ رخسارهاش خبر از قالب تهى كردن درونش میداد و از قبل میدونستم كه چقدر از سوسك میترسه، پس همين كه واكنشش فقط به يك جيغ و ميخكوب شدن ختم شد، راضى بودم ازش. من هم باوجوديكه از سوسك نمیترسیدم ولى سريع موقعيتسنجى انجام دادم، ديدم هفت سال درس نخوندم كه روپوش سفيد بپوشم سوسككشى كنم، همون عصب كشى ما را بس، اصلاً گيرم كه دوز مجاز خشونت روانم را از عصبكشى به سوسككشى ارتقا میدادم، يك دندانپزشك بدون ابزار هيچه و نبودن دمپايی به هيچ وجه نقطه ضعفى براى كلينيك حساب نمیشد، اين بود كه تصميم گرفتم به خودم تلقين كنم كه طفلى كارى به كسى نداره و وجودش براى اكوسيستم لازمه و احساس دوستدار محيط زيستى بهم دست داده بود كه ديدم، بيمارم كه از جماعت ذكور بود مجال رو براى قهرمان بازى غنيمت شمرد و سريع تك چرخى زد و از يونيت پايين اومد و سوسك بينوا رو با دست گرفت و به سمت روشويی رفت و در حاليكه تو آيينه نگاه مىكرد و ترميناتور رو مىديد شروع به كندن دست و پاى سوسكه كرد. اين كار رو در آرامش كامل و تك به تك با رعايت توالى دست و پاهاى لرزان سوسك انجام داد. بعد از خلع سلاح، با چند ضربهى حساب شده در حد و اندازهى رئيس بزرگ بروسلى اون رو از بالا يه داخل روشویی كوبيد بطوريكه سوسكه توامان احساس سنگسار و سقوط از آسانسور رو تجربه كرد و تو دلش داريوش خواند “هجرت سرابى بود و بس” در نهایت هم از فشار انگشت سبابه روى شكم سوسك بعنوان تير خلاص استفاده كرد و بعد از شستن دستهاش با لبخندى بر گوشهى لب و ژستى شبيه جيمز باند، ظفرمندانه پس از بازگشت از مأموريت غير ممكنش به روى يونيت نشست. بخاطر سبک ابداعیش انتظار شنیدن “خدا قوت پهلوان، خسته نباشی دلاور” را داشت که پرسیدم از کدام شروع کنم؟ گفت:هر کدام دردش کمتره!
دکتر الهام حاج بابایی
دندانپزشک