مرا پنجره ای است از نور و رنگ و عشق
مرا پنجره ايست تا بینهايت. تابلو زيبايي به قلم نقاش طبيعت و مملو از دار و درخت. عادت دارم به ثبت روز جلوه گري شكوفه ها و زايش مادر زمين. هرسال بامداد يكي از روزهاي هفته اول ماه مي، چشمانم بر فرشي از سبز تازه رسته قدم ميگذارند و روحم در لا به لاي شكوفه هاي بهاري به گردش ميپردازد. انگار نه انگار كه همين ديروز زمين سرد و خشك و برهوت بود. هوا منجمد بود و سرما استخوان ميتركاند. براي من، اين ميشود روز اعتدال بهاري. شروع زندگي و آغاز چهچه چلچله ها براي بيداركردن خرسها.
مناجات زمين با آسمان، پاسخ “بله” پركرشمه برگه اي درختان به خواستگاري تك تك قطرات باران و دانه هاي برف زمستان. جشن برتن كردن لباس زرد و سفيد گلهاي وحشي و قاصدك هاي گريزان. شكوفه ريزان درختان سيب و گيلاس و هلو؛ و عشق بازي هزارهزار پرستوي عاشق در لا به لاي گلهاي مگنوليا.
غرق ميشوم در صداي گردش باد بين برگه اي نورسته افراهاي اخرايي و نوازش دست نسيم بر پيراهن قرمز و صورتي هزار شمعداني. نه كه از اوضاع جهان فارغ شوم، نه؛ فقط سوار بر توسن خيال تا منتهاي افق ميتازم، كه بدانم گرچه غم فراوان است و مقصد بس غريب، گرچه دل تنگ است و ديدار بس بعيد، ما را همين يك پنجره از نور و رنگ عجالتا كافيست.